loading...

خنده

اگر به دنبال خواندن حکایت های شیرین و اموزنده هستید میتوانید سراغ داستان کهن ایرانی که در زیر آمده است بروید. فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و

اگر به دنبال خواندن حکایت های شیرین و اموزنده هستید میتوانید سراغ داستان کهن ایرانی که در زیر آمده است بروید. فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت.

 

سال ها از این ماجرا گذشت تا این که شاه نسبت به آن فرمانده عصبانی شد و دستور داد وی را در چاه افکندند. فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت.

 

فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟

 

فقیر صالح: من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی.

 

فرمانده: تو دراین مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟

 

فقیر صالح: «از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم» «یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم»

 

ناسزایی راکه بینی بخت یار عاقلان تسلیم کردند اختیار

 

چون نداری ناخن درنده تیز با ددان آن به، که کم گیری ستیز

 

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد ساعد مسکین خودرا رنجه کرد

 

باش تا دستش ببندد روزگار پس به کام دوستان مغزش برآر

 

منبع: sargarmiha10

 
زلال احمدی بازدید : 60 شنبه 12 مهر 1399 زمان : 9:14 نظرات (0)
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 165
  • بازدید سال : 1,015
  • بازدید کلی : 3,125